زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست زنی چنین که تویی ، ای که چون تو ، هیچ زنی تراز و طرح و تراشش نیایدم به نظر « نه هر که خال و خطی داشت ، دلبری داند »* گلی است با تو به نام لب و دهن که چُنو به طرف دامن حور ِ بهشت گو نرسد مرا به دوری خود می کُشی و می گذری نگاه دار دلم را برای آنچه در اوست به خون خود ، خط برهان نویسمت این بار چه جای خانه ی بی خانمانی ام ؟ بی تو ، طنین نام تو پیچیده است در غزلم
و گر زن است ، پسندیده ی دل من نیست
به بی نیازی ِ بی زینتی ، مزیّن نیست
اگر تلألو جانی چو تو در آن تن نیست
چو نقش پرده که در خورد دل نهادن نیست
یکی به سفره گل های سرخ ارژن نیست
اگر هر آینه دست منت به دامن نیست
بدان خیال که خون منت به گردن نیست ؟
که ساغر غم تو در خور شکستن نیست
اگر هر آینه عشق منت مبرهن نیست
چراغ خانه ی خورشید نیز ، روشن نیست
وگرنه شعر من این گونه خودمطنن نیست
نظرات شما عزیزان: