شبنم
یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:پیرمرد عاشق,
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم. فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!!!پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من
پیرزن قبول کرد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
نظرات شما عزیزان: